گفتگوی گنجشک با خدا
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت :می آید !من تنها گوشی هستم که غصّه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ،گنجشک هیچ نگفت !و خدا لب به سخن گشود :
با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست .گنجشک گفت :لانه کوچکی داشتم ،آرامگاه خستگی هایم بود وسرپناه بی کسی ام .تو همان را هم از من گرفتی .این طوفان بی موقع چه بود ؟چه می خواستی از لانه محقّرم ؟کجای دنیا را گرفته بود ؟و سنگینی بغضی ،راه برکلامش بست .سکوتی در عرش ،طنین انداز شد .فرشتگان همه سر به زیر انداختند .خدا گفت :ماری در راه لانه ات بود…خواب بودی .باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند .آنگاه تو از کمین مار پر گشودی .
گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود .خدا گفت :و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخواستی .اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود .ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت .های های گریه هایش ملکوت خدا را پرکرد .
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط بهناز خسرويان در 1395/09/14 ساعت 09:30:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1395/09/17 @ 12:17:02 ب.ظ
حکیمه سپاهان شهر [عضو]
سلام عزیزم
خیلی زیبا بود
خدا گفت :و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخواستی
کی می خوایم بفهمیم که خدا مارو از خودمونم بیشتر دوست داره؟نمی دونم